بانو بهجت قاقازانی می گوید: «آماده اعزام برای شرکت در عملیات بود، قرآن را آماده کردم که از زیر آن رد شود، نگاه پدرش از او برداشته نمی شد، به پدر گفت: «بابا 23 سال است که مرا می بینی، سیر نشده ای؟» حاج محمود سرخ و سفید شد و هیچ نگفت. مهربانی عجیبی در چهره اش موج می زد، از دلم گذشت که این بدرقه ی آخر است، دلم ریخت. چشمان شروع کرد به سوختن و حس کردم اشک تا پاهایم را هم خیس کرده است. قبلاً خواب دیده بودم که محمد و علی شهید می شوند، اما نمی دانم چطور شد که آن روز وقتی علی از زیر قرآن رد شد خوابی که دیده بودم مجدداً برایم تداعی شد. آن روز علی از زیر قرآن عبور کرد و پشت سرش در را بست، اما بعد از ان هیچ وقت در خانه ی ما برای او باز نشد.»
طبقه بندی: شهدا
نوشته شده در تاریخ
شنبه 91 آذر 11 توسط یک رزمنده